░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

چی بگم والا...!

 

یک پیرزن با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی  1  میلیون دلار افتتاح کرد

او به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند 

و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرارگرفت

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد

پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد

مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند

تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید :

راستی این پول زیاد داستانش چیست ، آیا به تازگی به شما ارث رسیده است

زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام

پیرزن ادامه داد...

از آنجائی که این کار برای من به عادت ، بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید!

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول؟

زن پاسخ داد : 20 هزار دلار ، و اگر موافق هستید 

من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است

مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت

پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد

مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد

مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد

پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم 

که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند...!

شکلات ۱

 

من یه شکلات گذاشتم توی دستش

اون یه شکلات گذاشت توی دستم

من بچه بودم

اون هم بچه بود

سرم رو بالا کردم

سرشو بالا کرد

خندید

خندیدم

گفت : دوستیم؟

گفتم : دوستِ دوست

گفت : تا کِی؟ تا کجا؟

گفتم : دوستی که « تا » نداره

گفت : تا وقتی که زنده ایم

خندیدم و گفتم : من که گفتم « تا » نداره

گفت : باشه ، تا آخر دنیا ، تا مرگ

گفتم : نه نه نه ، تا نداره

گفت : قبول ، تا اون دنیا ، خوبه؟ ، با هم دوستیم دیگه ، تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر کجا که باشه و من و تو هم باشیم

گفتم : تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه « تا » بزار

اصلا یه تا بزار از این سر دنیا تا اون دنیا

اما من تا نمیذارم

نگام کرد

نگاش کردم

می دونم باور نمی کرد

اون می خواست دوستیمون حتما « تا » داشته باشه

دوستی بدون تا رو نمی فهمید

گفت : بیا واسه دوستیمون یه نشونه بذاریم

گفتم : باشه ، تو بذار

گفت : شکلات

هر بار که همدیگه رو می بینیم ، یه شکلات مال تو ، یکی مال من ، باشه؟

گفتم : باشه

هر بار که می دیدمش یه شکلات میذاشتم توی دستش

اون هم یه شکلات توی دست من

به هم خیره می شدیم

یعنی که دوستیم

دوستِ دوست

من تند شکلاتم رو باز می کردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند می مکیدم

می گفت : شکمو ، تو دوست شکمویی هستی

شکلاتش رو نمی خورد

با خودش می برد و میذاشت توی یه صندوقچه

می گفتم : بخورش

می گفت : تموم میشه ، میخوام تموم نشه ، برای همیشه بمونه

هیچکدومش رو نمی خورد

ولی من می خوردم

گفتم : اگه یه روز شکلاتهات رو مورچه ها بخورن یا کرمها ، اونوقت چیکار می کنی؟

گفت : مواظبشون هستم ، نگهشون میدارم تا وقتی که دوستیم

و من شکلاتم رو میذاشتم توی دهنم و می گفتم : نه نه ، تا نداره ، دوستی که تا نداره

یه سال ، دو سال ، ده سال ...

اون بزرگ شده

منم همین طور

من همه شکلاتهام رو خوردم

اون همشو نگه داشته

امشب اومده که خداحافظی کنه

میخواد بره

بره اون دور دورا

میگه میرم ، ولی بر میگردم

میدونم دیگه بر نمی گرده

یادش رفت شکلات به من بده

من یادم نرفت

یه شکلات گذاشتم توی دستشو گفتم : این برای خوردن

یه شکلات هم گذاشتم کف اون دستشو گفتم : اینم آخرین شکلات واسه صندوقت

هر دو تا شو خورد

خندیدم

خندید

می دونستم دوستی اون « تا » داره

تا امشب

داشت می رفت که پرسیدم : یه صندوقچه پر از شکلاتِ نخورده به چه درد می خوره؟

لبخند زد و گفت : روزای تلخی که کنارم نیستی لازمم میشه

خداحافظی کرد

یه  خداحافظی برای ده سال

رفت...

ولی فکری برای تلخی های من نکرد...

شکلات ۲

 

وقت تحویل سال از خدا خواستم که یکبار دیگه ببینمش

شاید از روی کنجکاوی

شاید به خاطر اینکه بهش بگم ، راست می گفتی

همه چیز « تا » داره ، حتی دوستی

این هفتمین سالی بود که از رفتنش می گذشت

ندیدنشو باور کرده بودم

نمی دونم دلتنگش بودم یا نگران

بعد از اون همه سال هنوز وقتی اسم شکلات میومد ، تنم می لرزید

حس عجیب غریبی بود ، هم خوشم میومد ، هم نه

هر چی بیشتر می گذشت مثل دوران بچگیمون دلم بیشتر هواشو می کرد

هیچوقت فرصت نشد بهش بگم دوسِش دارم

آخه فکر نمی کردم بخواد بره

ولی اونکه می دونست ، چرا چیزی نگفت؟

اصلا چرا رفت؟!

زندگیم پر شده بود از یه عالمه سوال بی جواب

گذشت تا اینکه یک شب بارونی ...

تو حال خودم بودم که با صدای ترمز یه ماشین از جا پریدم

تصادف شده بود ، راننده زده بود و فرار کرده بود

همهمه بود و ازدحام

از بین جمعیت سعی کردم ببینم کیه روی زمین افتاده

باورم نمی شد

دختر بچه ی دست فروشی بود که بارها و بارها ازش گل خریده بودم

طفلک صورتش غرق خون شده بود

جلو رفتم ، به بهانه ی اینکه می شناسمش بغلش کردم

سریع یه ماشین گرفتم و راه افتادم

صدای شلوغی کمتر و کمتر شد

همه جا ساکت بود ، خدارو شکر

صدای نفسهاشو می شنیدم

توی راه یه لحظه چشماشو باز کرد

آروم نوازشش کردم و گفتم : نگران نباش ، خوب میشی

با نگاه مهربونش لبخند زد و دست کوچولوشو برد توی جیبش

یه شکلات درآورد و با سرش اشاره کرد که بگیرم

وای خدای من ، چقدر برام آشنا بود

انگار سالها می شناختمش

شکلاتو گرفتم و بوسیدمش

دوباره از حال رفت

دخترکو رسوندم بیمارستان ، دیر وقت بود

نمی تونستم بمونم ، رفتم خونه

اون شب از نگرانی خوابم نبرد ولی خوشحال بودم

آخه بعد از هفت سال به کسی فکر می کردم که می دونستم کجاست

ولی خب ، اشتباه کرده بودم

دو روز بعد ، وقتی برای پرسیدن حالش رفتم بیمارستان ، دیگه اثری ازش نبود

سوال کردم ، گفتن مرخص شده و بردنش

با تعجب گفتم ، ولی اون کسی رو نداشت !

گفتن چرا ، مادرش اومد دنبالش

با خودم گفتم ، پس چرا دست فروشی می کرد؟!

چه مادر بی رحمی

تو همین فکر بودم که پرستار صدام زد

آقا ببخشید این بسته رو برای شما گذاشتن

یک بسته ی کادو شده که یک نامه بهش سنجاق شده بود

گرفتم و سریع نامه را باز کردم

نفسم داشت بند میومد

توی نامه اینطور نوشته بود :

به خاطر کمک به دخترم از شما ممنونم

ولی شاید بهتر بود که میمرد

اینجوری برای همیشه راحت میشد

من زندگی سرد و سختی داشتم

سالها پیش به اجبار و اصرار پدرم تن به یک ازدواج ناخواسته دادم

مدتها  با کسی زندگی کردم که هیچوقت هیچ علاقه ای بهش نداشتم

شوهرم اعتیاد داشت

بعد از فوت پدرم تونستم غیابی طلاق بگیرم

یک زن بیوه و یک دختر بچه ی معصوم که مجبور بودن برای اجاره ی خونه و خوراکشون دست فروشی و کلفتی کنن

اما تمام این سالها همسایه ی کسی بودم که دوستش داشتم

و به اجبار ترکش کرده بودم

بین منو اون فقط یه دیوار بود

حالا ، خیلی تنهام

به دستاش نیاز دارم

اگه اونم منو فراموش نکرده باشه

اگه بتونه برای دخترم پدری کنه

منم قول میدم برای همیشه باهاش دوست باشم

آخه باور کردم که دوستی « تا » نداره ...

.

.

.

در حالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود بسته رو باز کردم

درست حدس زده بودم

یه صندوقچه ، پر از شکلات ...!

کمک دختری به مادرش ...

 

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد

دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم

و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم

دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم ، اگر شما نیایید او میمیرد!

و اشک از چشمانش سرازیر شد
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود

دختر ، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود

دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص ، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد

او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد

زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد

دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی ، اگر او نبود حتماً میمردی!

مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد

این همان دختر بود! یک فرشته ی کوچک و زیبا... 

ببخشید شما ثروتمندید ؟

 

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند

هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند

پسرک پرسید :« ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین »
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود

گفتم: « بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم »
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند

بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد

بعد پرسید : « ببخشین خانم! شما پولدارین؟ »
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم : « من؟!...  نه! »
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت : « آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره »
آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم

بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم

سیب زمینى ، آبگوشت ، سقفى بالاى سرم ، همسرم ، یک شغل خوب و دائمى ، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم

مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم...
« ماریون دولن »