1- شش سال اوّل زندگی:
• گریه نکن
• شیطونی نکن
• دست تو دماغت نکن
• تو شلوارت پیپی نکن
• مامانت رو اذیّت نکن
• روی دیوار نقاشی نکن
• انگشتت رو تو پریز برق نکن
• دمپایی بابا رو پات نکن
• به خورشید نگاه نکن
• شبها تو جات جیش نکن
• تو کمد مامان فضولی نکن
• با اون پسر بیتربیته بازی نکن
• اسباببازیها رو تو دهنت نکن
• زیر دامن شمسی خانوم رو نگاه نکن
• دماغت رو تو لوله جاروبرقی نکن
به ادامه مطلب بروید...
ادامه مطلب ...در یکی از نمایشگاههای کامپیوتر، از طرف بیل گیتس این سخنان در مقایسه صنعت کامپیوتر و اتومبیل مطرح شده بود: «اگر جنرال موتورز همانند صنعت کامپیوتر با تکنولوژی روز پیش می رفت امروز اتومبیل هایی با قیمت 25 دلار داشتیم که با یک گالن بنزین قادر بود 1000 مایل را طی کند.»
در جواب بیل گیتس کمپانی جنرال موتورز اینگونه پاسخ داده بود:
اگر جنرال موتورز مانند مایکروسافت پیشرفت می کرد امروزه اتومبیل هایی با این ویژگیها داشتیم:
1ــ بدون هیچ دلیلی اتومبیل شما 2 بار در روز داغون می شد.
2ــ هر بار که آسفالت جاده ها عوض می شد شما باید اتومبیل جدید می خریدید.
3ــ گاه و بیگاه در وسط اتوبان اتومبیل شما خاموش می شد و باید دوباره آنرا ری استارت می کردید!
4ــ گاه پیش می آمد با انجام مانورهایی مانند یک دور زدن ساده اتومبیل شما خاموش می شد و دیگر روشن نمی شد و باید موتور آن را عوض می کردید.
5ــ هر ماشین را فقط یک نفر می توانست استفاده کند مگر اینکه car95 یا carNT بخرید و برای هر سرنشین یک صندلی سفارش دهید.
6ــ مکینتاش اتومبیل هایی می ساخت که با خورشید کار می کردند و 5 برابر مطمئن تر و سریعتر بودند ولی فقط در 5% جاده ها می توانستید از آن استفاده کنید.
7ــ چراغ های هشدار اتومبیل حذف و به جای آنها یک هشدار کلی «بروز نقص فنی» ظاهر می گشت.
8ــ کیسه هوای اتومبیل قبل از عملکرد از شما می پرسید: «آیا مطمئنی!».
9ــ به طور ناگهانی اتومبیل شما را بیرون می انداخت و درب آن قفل می شد و شما مجبور بودید از آنتن اتومبیل آویزان شوید و در آن را با کلید باز کنید.
10ــ هر بار که جنرال موتورز اتومبیل جدید تولید می کرد باید رانندگان دوباره آموزش رانندگی می دیدند چون دیگر آن پدالها و ابزارهای کنترلی مانند قبل کار نمی کرد.
11ــ برای خاموش کردن اتومبیل باید دکمه استارت آن را می فشردید!
همسر آینده ام.....!
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام
می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم.
اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی!
اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!
اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!
اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد!
اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای!
اگر دوست دارم ویلای اختصاصی کنار دریا داشته باشی، فقط به خاطر این است که از عشق بازی کنار دریا خوشم می آید... جلوی چشم همه هم که نمیشود!
اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا "به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!
اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی!
و بالاخره...
اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است!!!
داماد خَچَل : سن بین 15 تا 19 سال ، خام و نپخته ، سرد و گرم نچشیده ، جسارت بسیار ، حماقت فراوان ، زود پشیمون ، زود رنج ، قربانی عواطف زودگذر یا مبادلات خانوادگی ، بچه اش از خودش بزرگتر !
داماد مَچَل : سن بین 19 تا 25 سال ، ژیگولی ، دانشجو ، سرباز ، رفیق باز ، وابسته به پول بابائی ، بیکار ، آینده دار ، توی هر دامی که براش پهن کنن تلپی میفته ، کیس مناسبی برای تور شدن ، کم ظرفیت ، یکی میزنه یکی میخوره !
داماد هَچَل : سن بین 25 تا 29 سال ، رسیده ، حاضر آماده ، دارای کار و بار ، فارغ التحصیل ، با کارت پایان خدمت ، دارای شکست های عشقی فراوان ، بسیار با تجربه ، دم به هر تله ای نمیده ، عصا قورت داده ، کمی کج و معوج ، پر از قرشمه ، به کمتر از زتا جونز و جولی رضایت نمیده !
داماد کَچَل: سن بین 30 تا 40 سال ، گرفتار ، درگیر ، پرکار ، پرخور ، همچنان پرشور ، نقل و نبات ، گوله نمک ، فوران احساسات، راضی به رضای خدا ، دنبال زنان بیوه کم سن و سال ، مسئولیت پذیر ، در پی رفاه خانواده ، دارای کار و بار و خانه ، قسمت هر کی بشه مبارکه!
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.
او یک بسته بیسکویت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد.
او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: « بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد »
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!!!
از خودش بدش آمد . . .
یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد.
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است. مرد در جواب گفت: چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد. مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: تامی وقت رفتن است. تامی که دلش نمیآمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط ۵ دقیقه . باشه؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند.
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: تامی دیر میشود برویم . ولی تامی باز خواهش کرد ۵ دقیقه این دفعه قول میدهم . مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمیکنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟
مرد جواب داد: دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچگاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. و همیشه به خاطر این موضوع غصه میخورم. ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم. تامی فکر میکند که ۵ دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من ۵ دقیقه بیشتر وقت میدهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. ۵ دقیقه هایی که دیگر هرگز نمیتوانم بودن در کنار سامِ از دست رفتهام را تجربه کنم .
بعضی وقتها آدم قدر داشته ها رو خیلی دیر متوجه میشه. ۵ دقیقه، ۱۰ دقیقه، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، میتونه به خاطرهای فراموش نشدنی تبدیل بشه. ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسائل روزمره میکنیم که واقعا ً وقت، انرژی، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم. روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم. این مسئله در میان جوانترها زیاد به چشم میخوره. ضرر نمیکنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید. یک روز در کنار خانواده، یک وعده غذا خوردن در طبیعت، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه.
قدر عزیزانتون رو بدونید.
همیشه میشه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نیست. ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه.