░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

داستان واقعى

 

در روز اول سال تحصیلى ، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه ، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه ی آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت ، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت ، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده ی تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند. 

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: « تدى دانش آموز باهوش ، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل »

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: « تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است »

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: « مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد »

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: « تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد »

خانم تامپسون با مطالعه ی پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز ، روز معلّم بود و همه ی دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود ، بجز هدیه ی تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته ی تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: « خانم تامپسون ، شما امروز بوى مادرم را می دادید »

خانم تامپسون ، بعد از خداحافظى از تدى ، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد ، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن ، نوشتن ، ریاضیات و علوم ، به آموزش « زندگی » و « عشق به همنوع » به بچه ها پرداخت و البته توجه ی ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى ، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد ، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.

یکسال بعد ، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد ، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن ، خانم تامپسون نامه ی دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه ی عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار ، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد. 

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ی دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا ، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن ، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: « خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم »

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: « تدى ، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى ، بلد نبودم چگونه تدریس کنم »

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است.

همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ... 

وجود فرشته ها را باور داشته باشید ، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

ای خدای عزیزم...

 

لوئیز رفدفن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم

وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد

به نرمی گفت: شوهرم بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه ام بی غذا مانده اند
جان لانگ هاوس ، صاحب مغازه ، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت: آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم
جان گفت نسیه نمیدهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین این خانم چه میخواهد ، خرید این خانم با من
خواربار فروش گفت: لازم نیست خودم میدهم ، لیست خریدت کو ؟
لوئیز گفت : اینجاست
جان : لیستت را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد ، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت

همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
خواربارفروش باورش نمیشد
مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد

کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است
کاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود که نوشته بود:
« ای خدای عزیزم ، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن...

 

لذت پدر...

 

حقوق من در یک ساعت بیست دلار است

پسرک سرش را پایین انداخت و گفت:

پس لطفا ده دلار به امانت به من بدهید

پدر عصبانی شد و گفت : حتما باز هم می خواهی اسباب بازی بخری

من هر روز به سختی کار می کنم

اما تو فقط به خودت فکر می کنی ، برو و بخواب!

پسرک جواب نداد و به اتاق خود برگشت 

پدر نشست. چند دقیقه ی دیگر آرامش پیدا کرد

متوجه ی رفتار خشن خود با پسرش شده بود

با خودش گفت ، ممکن است پسرک واقعا چیزی لازم داشته باشد

پدر وارد اتاق پسرش شد و با صدای ملایم پرسید:

عزیزم؟ خواب هستی؟

پسرک جواب داد: نه بابا

پدر گفت: ببخشید ، عزیزم ، نباید عصبانی می شدم

این ده دلار را به تو می دهم تا آنچه می خواهی بخری 

پسرک تشکر کرد و هیجان زده ، ده دلار را گرفت

و از پشت متکای خود چند اسکناس دیگر بیرون آورد

پدر پولها را دید و گفت:

تو که پول داری ، چرا بازهم از من گرفتی؟

و باز هم ناراحت شد

پسر بی توجه به حرف های پدر ، با خوشحالی گفت:

الان من بیست دلار دارم. می توانم یک ساعت کار شما را بخرم

لطفا فردا زودتر به خانه بر گردید تا شام را با هم بخوریم

مدت هاست که ما در کنار هم نبوده ایم 

پدر دیگر سخنی نگفت و کودک را در بغل گرفت...

 

خلاقیت...

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

روی تابلو خوانده میشد : من کور هستم لطفا کمک کنید...

روزنامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت

نگاهی به او انداخت ، فقط چند سکه در داخل کلاه بود

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت

آنرا برگرداند ، اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد

عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است

مرد کور که متوجه ی حضور خبرنگار شده بود از او پرسید ، که بر روی تابلو اش چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد : چیز خاص و مهمی نیست ، من فقط نوشته ی شما را به شکل دیگری نوشتم

لبخندی زد و به راه خود ادامه داد

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ، ولی روی تابلوی او خوانده میشد :

امروز بهار است ، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!! 

نیرنگ میکینی؟!

 

دو ماشین با هم تصادف بدی می کنند

بطوریکه هر دو ماشین بشدت آسیب میبینند
ولی راننده ها بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر می برند
وقتی که هر دو از ماشین هایشان بیرون می آمدند ، خانم راننده گفت :
چه جالب شما مرد هستید ، ببینید چه به روز ماشین هایمان آمده!

همه چیز داغون شده ولی ما کاملا" سالم هستیم
این باید نشانه ای از طرف خداوند باشد که ما اینچنین با هم ملاقات کنیم

و شاید بتوانیم زندگی مشترکی را با صلح و صفا آغاز کنیم!
مرد با هیجان پاسخ داد: بله

کاملا" با شما موافقم این باید نشانه ای از طرف خدا باشد!
سپس زن ادامه داد: ببینید یک معجزه دیگر

ماشین من کاملا" له شده ولی این شیشه ی مشروب سالم مانده است

مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بماند تا ما این تصادف و آشنایی خوش یمن را جشن بگیریم
بعد زن بطری را به مرد داد
مرد سرش را به علامت تصدیق تکان داد و در بطری را باز کرد و نصف شیشه ی مشروب را نوشید
بعد بطری را به زن داد اما زن بلافاصله بطری را به مرد برگرداند
مرد گفت: مگر شما نمی نوشید؟!
زن در جواب گفت: نه. میخواهم اولین بخششم رو تو زندگی مشترکمون بکنم

لطفا سهم من را هم بنوشید
مرد تمام محتویات شیشه را نوشید

زن: خیلی عالیه ... حالا می تونیم منتظر پلیس باشیم...!

استخدام آقای جک...

آقاى جک ، رفته بود استخدام بشود

صورتش را شش تیغه کرده بود و کراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدیر شرکت جواب بدهد
آقاى مدیر شرکت ، بجاى اینکه مثل نکیر و منکر از آقاى جک سین جیم بکند، یک برگه کاغذ گذاشت جلویش و از او خواست تنها به یک سئوال پاسخ بدهد

سئوال این بود:
شما در یک شب بسیار سرد و طوفانى ، در جاده اى خلوت رانندگى میکنید ، ناگهان متوجه میشوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس ، به انتظار رسیدن اتوبوس ، این پا و آن پا میکنند و در آن باد و باران و طوفان ، چشم براه معجزه اى هستند

یکى از آنها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زود تر کمکى به او نشود ممکن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند

دومین نفر ، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است. و نفر سوم ، دختر خانم بسیار زیبایى است که زن رویایى شماست و شما همواره آرزو داشته اید او را در کنار خود داشته باشید

اگر اتومبیل شما فقط یک جاى خالى داشته باشد ، شما از میان این سه نفر کدامیک را سوار ماشین تان مى کنید؟

پیرزن بیمار؟؟ دوست قدیمى؟؟ یا آن دختر زیبا را؟؟

جوابى که آقاى جک به مدیر شرکت داد ، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضى ، به استخدام شرکت در آید
آقاى جک گفت: من سوئیچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند ، و خودم با آن دختر خانم زیبا در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار کند...