░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

دو نیمه ی زندگی...

 

هنوز بعد از این همه سال چهره ی «ویلان» را از یاد نمی برم

در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم
ویلان کارمند دبیرخانه ی اداره بود ، از مال دنیا ، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت

ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد ، شروع می کرد...

روز اول ماه و هنگامیکه از بانک به اداره بر می گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را درآن چپانده بود

ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می کشید ، نیمی از ماه را تفریح می کرد و خوش بود و نیمی دیگر را بی پول...

من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است

روز آخر که من از اداره منتقل می شدم. ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود

به سراغش رفتم تا از او خدا حافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟!

هیچ وقت یادم نمی رود ، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب پرسید : کدام وضع؟!

بهت زده شدم. همین طور که به او خیره شده بودم ، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم : همین زندگیِ نصف اشرافی ، نصف گدایی!!!

ویلان با شنیدن این جمله همان طور که نگاهم میکرد گفت :
تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟!
گفتم : نه!
گفت: تا حالا به کنسرت عالی رفتی؟!
گفتم : نه!

گفت : تا حالا بهترین غذای یک رستوران رو سفارش دادی؟

گفتم : نه!
گفت : تا حالا زندگی کردی؟!
با درماندگی گفتم : آره... نه... نمی دونم!!!

ویلان همین طور نگاهم می کرد ، نگاهی تحقیر آمیز و سنگین...

حالا که خوب نگاهش می کردم ، مردی جذاب بود و سالم... به خودم که آمدم ویلان جلوم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود

جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد
ویلان پرسید : می دونی تا کی زنده ای؟!
جواب دادم : نه!
گفت : پس سعی کن دستِ کم نصف ماه رو زندگی کنی!